سهند سهند ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

سهند کوچولو

رورورک

سهند یادش بخیر یه وقت هایی که نمی تونستی راه بری سوار رورو رک میشدی تو خونه چرخ میزدی بعضی وقت ها هم یه جاهایی گیر میکردی . خیلی دوست داشتی با دسته های رورورک بازی کنی همش سر و صدایی اون رو در میاوردی . تازه رنگش رو هم خودت انتخاب کردی وقتی رفتیم مغازه هر کدوم که خواستیم سوار کنیم نخواستی فقط چشمت دنبال این رنگ بود آخر سر هم اینو سوار شدی برات گرفیمش . ...
8 اسفند 1390

بدون عنوان

غروب بابا سعیذ ما رو برد بیرون و یه چرخی تو شهر زدیم .من میخوام که برات یه آلبوم درست کنم از زمانی که به دنیا اومدی تا حالا میخوام همه عکس های تو رو بدم دوست باباسعید چاپ کنه.  
8 اسفند 1390

;کلاه

دیشب عمه جون بابا سعید خونه مادر جون دعوت بودن البته که سهند هم بود . دایی هومن براش یه کلاه خیلی خوشگل خریده بود . دستت درد نکنه دایی جون عمو سجاد که الان تبریز هست صبح سهند رو از خواب بیدار کرد و حسابی مالشش داد . بعدش که صبحانه روخورد رفت با عمو بازی کنه ولی بعد از رفتن عمو خیلی شلوغ کردی سندی من ...
8 اسفند 1390

بدون عنوان

 نزدیک های ظهر با سهند رفتیم حیاط و سهند توپ بازی کرد بعد با بلدر چین هایی که بابا سعید برای سهند نگه میداره بازی کرد یعنی اون بیچاره ها از سهند میترسیدن وفرار میکردن وسهند اون ها رو دنبال میکرد . بلدرچین های سهند چند روز هست که برای سهند تخم میزارن وآقا سهند ما برای صبحانه تخم بلدر چین میل میفرمایند . بعضیوقت ها که اون ها میخونن سهند همدوست داره مثل اون ها آواز بخونه . نفسم الن روتخت مامان آلا خوابیده و من برای اون دارم خاطره مینویسم به امید روزی که خودت این کار رو انجام بدی .انشا الله
4 اسفند 1390

بدون عنوان

امروز صبح سهند با بوس کردن منو از خواب بیدار کرد اخه مامان دیشب دیر خوابیده بود . بعد گفت که بریم پیش عمو سجاد آخه ما تو یه آپارتمان زندگی میکنیم .وقتی رفتیم بالا عمو خونه نبود در عوض بی بی خونه بود سهند به دختر دایی باباش بی بی میگه و زهرا چقدر خوشحال میشه از این که سهند به اون بی بی میگه .
4 اسفند 1390

توپ

عمه نانا امروز تو بازار برای سهند یه توپ خوشگل هندونه ای گرفته سهند خیلی توپ دوست داره . مرسی عمه نانا
4 اسفند 1390

بدون عنوان

وقتی سهند تو بازار گریه کرد اونو به بابا سعید دادیم و خودمون تو بازار چرخی زدیم وقتی اومدیم پیش سهنو یک عالمه خوردنی دیدیمکه دوست بابا سعید برای سهند گرفته بود از پسته و بیسگویت گرفته تا کیک و آبمیوه ما یعنی من و عمه نانا تصمیم گرفتیم خوباشو به سهند بدیم بد هاش مال ما پسته مال سهند بقیه مال ما فداکاری کردیم دیگه بالاخره مادریم ...
4 اسفند 1390

عمو گوسفند

تو بازار که بودیم یکی از دوست های بابا سعید برای سهند صدای گوسفند در آورد چون که میدونه سهند گوسفند دوست داره از قضا اون یکی دوست بابا سعید که رد میشد گفت سهند بیا عمو گوسفند تو رو صدا میکنه ...
4 اسفند 1390

بازار

ما امروز با عمه نانا و مادر جون رفتیم بازار . آقا سهند زیاد از بلزار خوشش نیومد چون نوبت ما بود که خرید کنیم ایشون خسته شدن . ای شیطون جر زنی نداشتیم . ...
4 اسفند 1390